صدای بابام


کودک و نوجوان > فرهنگی – اجتماعی – داستان > پری رضوی:
توی محل جدیدمان اولین‌بار من بودم که بازی هفت‌سنگ را به بچه‏‌ها یاد ‏دادم. در خانه‏‌ی قبلی با بابایم در حیاط بازی می‏‌کردیم.

جلوی در خانه‏‌مان خیابان بزرگ و خطرناکی بود. من در محل دوستی نداشتم. برای همین من و بابا با هم بازی می‏‌کردیم، چون هم‌سایه هم نداشتیم. اما خانه‏‌ی تازه کوچه دارد. هم‌سایه‏‌های زیادی هم داریم. یک‌بار وقتی سنگ‏‌ها را روی هم می‌چیدیم، دوست قدبلندم از من پرسید: چرا صدای بابات این‌طوریه؟»

من نمی‏‌دانستم چه جوابی بدهم. برای همین وسط حرفش پریدم و گفتم: دوست درازم، زودِ زود چند تا سنگ دیگه هم پیدا کن تا سنگامون زیاد بشه، راحت بتونیم با توپ، سنگ‌ها رو نشونه بگیریم.»

تا عصر توی کوچه، اول با سروصدا و بعد، با دعوای پیرمرد وسط کوچه، بی‏‌سروصدا بازی کردیم. هنوز اسم دوستانم را درست و حسابی یاد نگرفته بودم. راستش من اسم آدم‏‌ها خوب یادم نمی‏‌ماند. باید چند ماه بگذرد تا یاد بگیرم.

مامان زنبیل پلاستیکی قرمز را دستم داد و گفت: قرمزیِ من. برو پنج تا نون بخر. شب مهمون داریم.»

مامان از قرمز خوشش می‏‌آمد. از اول هم برعکس بابا طرفدار تیم پرسپولیس بود.

صف نانوایی شلوغ بود. دوست تپلم قبل از من در صف نانوایی ایستاده بود. صف شلوغ بود. تپله از من پرسید: چرا صدای بابات این‌طوریه؟»

یاد دوست درازم افتادم، ولی نتوانستم جوابش را بدهم. همان لحظه نوبت تپله شده بود. با دست چپم گردنش را به طرف نانوایی چرخاندم و گفتم: اوهو! حواست کجاست؟ نوبت توئه.»

شب مهمان‏‌هایمان با دوتا از پسرهایشان که یکی سیاه بود و دیگری هم خیلی کوتاه از راه رسیدند. سیاهه می‏‌توانست با دهانش سوت بزند. اما من و کوتاهه هیچ‌کدام نتوانستیم این‌کار را بکنیم. مسابقه را باختیم. نفسم زود می‏‌گرفت. چه‌قدر سیاهه به سوت‏‌هایش افتخار می‏‌کرد.

یک‌بار وسط سوت‌زدن گاز معده هم در داد. من و کوتاهه خیلی خندیدیم. کوتاهه می‏‌توانست چشم‏‌هایش را چپ کند، ولی من کاری بلد نبودم. فقط هفت‌سنگ خوب بازی می‏‌کردم. نشانه‏‌گیری‏‌ام عالی بود. بابا قول داده بود بزرگ شدم من را ببرد تیم تیراندازی. دلم به آینده و بابا خوش بود.

وسط بازی، کوتاهه به من نگاه‌نگاهی کرد. بعد تو گوش سیاهه حرفی زد. پرسیدم: چرا بلند حرف نمی‌زنی؟»

ولی او سرش را پایین انداخت. سیاهه وقتی دید من خیلی ناراحت شدم، گفت: چرا صدای بابات این‌طوریه؟»

من هم جوابی نداشتم. تا حالا نمی‏‌دانستم صدای بابا عجیب است. با صدای مادرم سریع بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. سیاهه و کوتاهه یک خواهر لاغر داشتند که کنار خواهرم با عروسک‌هایشان بازی می‏‌کردند. مامان توی آشپزخانه خیلی کار داشت. لابد می‏‌خواست کمکش کنم.

حوصله‏‌ام سر رفته بود. کنار لاغره نشستم. او داشت آدامس کهنه‏‌ای را به جای چشم کور عروسکش می‏‌چسباند. پرسیدم: چشم عروسکت چی شده؟ به جایی خورده؟»

او هم با ناراحتی گفت: دوستم موقع دعوا چشمش‌ رو درآورد و توی حیاط پرت کرد. منم نتونستم پیداش کنم. بی‏‌ادب بود. دوسش نداشتم.»

لاغره از من خوشش آمده بود. هی ازم می‏‌خواست بابای عروسکش باشم. از این‌که بابای یک عروسک کور باشم، خوشم نمی‏‌آمد. از لاغره خواستم گل یا پوچ بازی کنیم. او هم خوشحال شد. وسط بازی بابا صدایم کرد. لاغره چیزی یادش افتاد. از من پرسید: چرا صدای بابات این‌طوریه؟»

جوابی نداشتم. به اتاق رفتم. بابا کمد را خالی کرده بود و دنبال عکس‏‌های بچگی که با دوستش گرفته بود، می‏‌گشت. عکس‏‌ها را پیدا کرد. با خوشحالی نگاهی به عکس‏‌ها انداخت.

بابا خوشحال بود. داشت آواز می‏‌خواند. صدای آوازش با خیلی‏‌ها فرق داشت. پرسیدم: بابا چرا صدات این‌طوریه؟»

بابا نگاهی به من انداخت و بعد گفت: پسر قرمزی من، پس لباس‌های قرمزت کو؟»

دوباره خندید و دستش را روی گوشش گذاشت و با صدای بلند آواز خواند. بعد محکم بغلم کرد و توی گوشم گفت: صدای من بهترین صدا برای آواز خوندنه. برای این‌که تو دماغیه!»

از صدای آواز بابا همه جلوی در اتاق جمع شده بودند. آواز بابا که تمام شد، همه برایش دست زدند. او هم مثل خواننده‏‌ها دستش را روی شکمش گذاشت و تعظیم کرد. یک لحظه بهش افتخار کردم.

تا حالا صدای آواز بابا را نشنیده بودم. ناراحت بودم چرا تا حالا خواننده نشده است. آرزو کردم کاش من هم صدایم تو دماغی می‏‌شد. شاید همه تعجب می‏‌کردند. اما به قول بابا صداهای تو‌دماغی، بهترین صدا برای آواز هستند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تصویرگری: دنیا مقصود‌لو



لینک منبع

مطلب صدای بابام در سایت مفیدستان.

صدای بابام

هم ,صدای ,بازی ,آواز ,این‌طوریه؟» ,» ,از من ,چرا صدای ,بابات این‌طوریه؟» ,صدای بابات ,را روی ,صدای بابات این‌طوریه؟»
مشخصات
آخرین مطالب این وبلاگ
آخرین جستجو ها